بنام خداوند مهربان و بخشنده
دیروز که رفته بود مسجد از زبان بزرگواری شنیده بود که : انسان بداخلاق و غضبناک از عبادتش بهره نمی برد...
یکدفعه چشمانش خیره شد و چند لحظه ای بی حرکت ماند. آخه چند ساعت قبل بخاطر اینکه دوستش گفته بود تو فلان عیب را داری ، خشمگین شد و حسابی داغ کرد.
تمام مدتی که در مسجد نشسته بود ذهنش مشغول جلمه ای بود که شنیده بود، دیگه هیچ حرفی را نمی شنید و حسابی با خودش درگیر شده بود که چرا خشمگین و غضبناک شده بود.
با خودش می گفت: دلت خوشه که نماز خوندی و عبادت کردی ، ولی ای بیچاره ندونستی هیچ بهره ای نمی بری. برو آدم شو و دیگه برای من داغ نکن. بیچاره، بدبخت، عقب افتاده ، ...
بعد از مسجد رفت خونه . اما داخل نشد و بیرون زیر آسمان ایستاد و به سیاهی شب نگاه کرد.
بعد از کمی با خودش زمزمه کرد که: باید این ابر سیاه خشم و غضب را از وجودم بیرون کنم و از همین جا شروع می کنم...